میخوام یه داستان غمگین براتون تعریف کنم!
یروز که داشتم از مدرسه برمیگشتم تو راه مدرسه یه پسر کوچولو دیدم....نشسته بود رو زمین و اروم داش گریه میکرد.صدای هق هقش منو به طرف پسربچه کشید.پرسیدم اقا کوچولو چیزی شده؟شونه های بچه گونشو بالا انداخت و چیزی نگفت! نیم خیز نشستم و دستاشو گرفتم...پرسیدم مامانتو گم کردی؟گف نه!پرسیدم کسی بهت چیزی گفته؟گف نه....پرسیدم میشه بگی چیشده....نگاهی به چهارراه کرد بعدش سرشو انداخت پایین....چندتا بسته چسب زخم بود وسط خیابون....پرسیدم اونا مال توهستن؟جواب نداد....گفتم خب چرا گریه میکنی برو بردار دیگه....رفتم و همهشو جمع کردم و اوردم....گف اونا مال من نیستن...بابام داده گفته اگه اینارو بفروشی شام میدم بهت ولی اگه نتونی بفروشی تا یه هفته از هیچی خبر نیس....بعدش هق هق کنان گف...اخه من چقد باید بخدا دعا کنم تا همه یجاییشون زخمی بشه و بیان از من چسب بگیرن....وقتی این حرفو گف دنیام عوض شد!یه بچه به فکر اینجور چیزاس؟؟؟؟اون روز از مدرسه بخاطر شاگرد اول بودنم جایزه هدیه کارت داده بودن!اونو دادم بهش و همه چسب هارو ازش گرفتم!بهش گفتم به باباش بگه دیگه اونو وادار به کار کردن نکنه!!!!
نظرات شما عزیزان:
الطایر
ساعت20:54---9 آذر 1391
دهقان فداکار میگن تویی ننننننننه؟؟؟؟پاسخ:هاهاهاها
|